به گزارش دنیای موسیقی- سعیده کتیرایی، با اینکه چندان سالخورده نیست اما به علت ناشنوایی شدیدش که او را تقریباً منزوی کرده، در جامعه حالت گمگشتگی دارد. غفلتی که به خویشتن نشان میدهد، به او ظاهری کمابیش وحشی داده است، سیمایی نیرومند و مسلط دارد چشمانش پرانرژی و خشن است، موهایش نه شانه به خود دیده نه قیچی، و گویی سالهاست به حال خود رها شدهاند. ابروی پهن سایه انداختهاش چنان درهم است که فقط میتوان آن را به ماری تشبیه کرد که روی سر هیولاواری چنبره زده است. رفتار کلی او با وضع ظاهرش جور است. جز زمانی که در میان دوستان برگزیدهاش هست، از مهربانی و خوشرویی نمیتوان دید. ناشنوایی کاملش او را از تمام خوشیهایی که جامعه میتواند به او ارزانی دارد، محروم کرده است و شاید تندخویی او به همین دلیل باشد.»
نویسندگان دیگر آن زمان نیز مثل راسل روی ظاهر آشفته و بدخلقیهای او تاکید کردهاند. در عین حال اشاره کردهاند که دوستان و تحسینکنندگان وی کمابیش کجخلقیها و رفتار غیرعادی او را نادیده میگرفتند و به خاطر درماندگیهایی که ناشنوایی کامل برای این آهنگساز نابغه پیش آورده بود، متاسف بودند.
در واقع تقریباً باورنکردنی است که بتهوون بیشتر آثار خود را پس از آنکه شنوایی خود را از دست داده بود، نوشت. نخستین سمفونی او در سال ۱۸۰۰ میلادی، یعنی هنگامی که ۳۰ ساله بود، اجرا شد. تا آن زمان به خاطر خوشذوقی در نواختن پیانو، به ویژه به خاطر مهارتی که در بداههنوازی از خود نشان میداد، مورد توجه جامعه وین شده بود ولی در همان ایام بود که دوستانش متوجه شدند بتهوون سرحال و سلامت نیست. او در ۲۹ ژوئن سال ۱۸۰۱ در نامهای که به دوست نزدیکش فرانتس وگلر مینویسد، میگوید شنواییام دچار اشکال شده است. «آن دیو خبیث حسود، یعنی ناتندرستی من، چرخهایم را پنچر کرده است؛ و نتیجهاش به خصوص در این سه ساله آخر این شده است که شنوایی من روزبهروز ضعیفتر میشود… گوشهایم شب و روز وزوز میکنند. باید اقرار کنم که آدم بدبختی هستم. تقریباً دو سال است که از هر گونه فعالیت اجتماعی دست کشیدهام، چراکه صحبت کردن با مردم برایم ناممکن است. من ناشنوا هستم. اگر حرفه دیگری میداشتم شاید میشد با این علیلی یک جوری سر کرد اما در حرفهای که من دارم ناشنوایی عذابی است الیم…»
بتهوون مدتی گرفتار ضعف بدنی خود بود و اضافه شدن بار ناشی از دشواریهای ناشنوایی هم مزید بر علت شد و او را دچار بحران ناامیدی کرد. در سال ۱۸۰۲ این حالت به اوج رسید. بنا بر عادت، بتهوون تابستان آن سال را دور از شهر وین در هایلیگنشتات که چشمه گوگردی آن معروف است و چشماندازهای زیبایی در جلوی رودخانه دانوب و کوههای کارپات دارد، گذراند. در این محل روستایی بود که فردیناند ریز یکی از شاگردان بتهوون هنگام گردش در دشت به ناشنوایی استاد پی برد و همو برای نخستین بار در یادداشتهای خود به ناشنوایی او اشاره کرده است. یک روز صبح زود که با هم پیادهروی میکردند، ریز به بتهوون میگوید انگار از دل جنگل صدای نواختن نی چوپان میآید، میشنوید؟ و با تاسف متوجه میشود که بتهوون صدایی نمیشنود لذا برای اینکه بتهوون ناراحت نشود به روی خود نمیآورد و میگوید اشتباه کردم استاد صدای نی نبود.
بهرغم سکوت معنوی حاکم بر آن دشت زیبا باز هم افسردگی و نومیدی گریبان بتهوون را گرفت، به گونهای که خودش در نوشتهای زیر عنوان «وصیتنامه هایلیگنشتات» مطالب جالب توجهی را مینویسد. این وصیتنامه را او به تاریخ ششم اکتبر سال ۱۸۰۲ نوشته و برای برادرانش کارل و جان فرستاده است. البته این وصیتنامه فقط پس از مرگش آشکار شد.
«به دوستانم که مرا فردی با رفتار غیردوستانه، کجخلق، زودرنج و حتی به عنوان کسی که از جامعه بشری بیزار است، میشناسند، میگویم چقدر درباره من در اشتباهند. شما از راز سر به مهری که مرا چنین مینماید، آگاه نیستید. از اوان کودکی قلب و روح من مالامال از احساس لطیف عشق و دوستی بوده است، و همواره آماده انجام کارهای بزرگ بودهام. اما خب فکرش را بکنید شش سال است گرفتار بیماری لاعلاجی شدهام که به دست دکترهای کمکفایت روزبهروز بدتر شده است. سال به سال امیدم را به درمان از دست دادهام و سرانجام ناچار شدهام ناتندرستی دائمی خود را بپذیرم…»
«… به علاوه بدبختی من با دردی مضاعف همراه است، چون این بیماری موجب شده است دیگران درباره من داوری نادرست داشته باشند. برای من در میان مردم و جامعه آسایش و راحتی وجود ندارد، نه میتوانم با دوستانم گفتوگو کنم، نه میتوانم اطمینان و اعتماد دوجانبه و رابطه متقابل با دیگران برقرار کنم. ناچارم تنهای تنها زندگی کنم و فقط هنگام نیازهای مبرم آهسته به میان مردم میخزم. من مجبورم مانند آدمهای طردشده و مردود زندگی را بگذرانم…»
«… چقدر تحقیرآمیز و مسخره است هنگامی که فردی کنار من راه میرود و صدای فلوت را از دور میشنود و من هیچ نمیشنوم یا وقتی کسی آواز چوپانی را میشنود و باز هم من چیزی نمیشنوم.
این تجربهها اغلب مرا مایوس میکند و گاه به نقطهای میرسم که میخواهم به زندگی خود خاتمه بدهم- تنها چیزی که مرا از این کار بازداشته، هنرم است. در واقع به نظرم نادرست میآید پیش از پایان وظیفهای که در تولید و کمپوزیسیون آهنگهای موسیقی به گردن دارم، این دنیا را ترک کنم. ناچار به این هستی توام با بدبختی ادامه دادهام… شکیبایی [که در متون مقدس] گفته شده است خوی پسندیدهای است، چیزی است که باید راهنمای خود قرار دهم. و من اکنون شکیبایی پیشه کردهام. امیدوارم بتوانم در شکیبایی پایدار باشم و تا آخر دوام بیاورم. تا زمانی که این سرنوشت تلخ لطف کند و پایان یابد و ریسمان عمرم پاره شود. احتمال دارد وضع من بهتر شود، شاید هم نشود. به هر تقدیر من اکنون تن به قضا دادهام- در ۲۸سالگی مرا مجبور میکردند بروم درس فلسفه بخوانم و فیلسوف شوم، هر چند این کار آسان نیست اما در واقع برای یک هنرمند فیلسوف شدن خیلی دشوارتر است- ای خدای قادر مطلق که از بالا به ژرفای روح من مینگری. تو درون قلب مرا میبینی و تو میدانی که این قلب مالامال از عشق به انسانیت است و متمایل به خوشرفتاری است.»
یأس و نومیدی ناشی از ناشنوایی بیرحمانه آشکار و پذیرفتنی است. از دست رفتن شنوایی نزد این انسان با آن استعداد خاص، مصیبتی مضاعف است، زیرا حس شنوایی بتهوون خیلی تیزتر از شنوایی دیگران رشد داشت و لذا برای او خیلی پراهمیت بود. نهتنها حرفه و وسیله گذران زندگی او از دستش رفته بود بلکه نیروی آفرینندگی یگانهای که برای بیان ژرفترین احساساش از موسیقی داشت نیز به خطر افتاده بود…
نوشتن آن وصیتنامه ثابت میکند که او به نقطه بازگشتی رسیده بوده چنان که گویی کوشش داشته ترسهای درونی خود را فرونشاند و نومیدیها را از روح و روان خود بزداید و به نوعی نوزایی روانی دست یابد. بتهوون با تبدیل افکار خود به کلمات توانست با آن مصیبت رودررو شود و به فراسوی آن گام نهد. او توانست دوباره زندگی سازنده را از سر گیرد و به یاری «کتابهای مکالمه خود» و آمیزش اجتماعی با دوستان و آشنایان دوباره کارایی لازم را به دست آورد. او آهنگسازی را ادامه داد و به نظر میرسد با قدرت نوینی به این کار پرداخت. موسیقی بتهوون مایه نجات او شد و توانایی آفرینش هنری در او کم که نشد هیچ، بلکه افزایش هم یافت.
از زمان نوشتن آن نامه یعنی از سال ۱۸۰۲ میلادی تا زمان از دنیا رفتنش که در سال ۱۸۲۷ روی داد، بتهوون هشت سمفونی بزرگ و آثار بیشمار دیگر تصنیف کرد. او میگفت صداها در مغزش «ردیف» میشوند و هر گاه لازم میشد، میتوانست صدای کامل ارکستر را بشنود.
ولی با اینکه هنوز وانمود میکرد از پیانونوازی لذت میبرد، متاسفانه تواناییاش در اجرای موسیقی برای دیگران، به ویژه دوستان و حامیانش که آنقدر مشتاق نوازندگی او بودند، کاهش یافته بود. نوشتههای زیادی از همدورههایش باقی مانده است که نشان میدهد تلاشهای نومیدانه برای رهبری ارکستر با پیانو (و پیشبرد توصیفها در پیانونوازی) میکرد. چنانچه سر جان راسل مینویسد: «… لحظهای که پشت پیانو نشسته است، مانند این است که جز خودش و سازی که مینوازد، هیچ کس یا هیچ چیز دیگری در آنجا وجود ندارد؛ و با توجه به ناشنوایی شدیدی که دارد، به نظر میرسد ممکن نباشد آنچه را مینوازد، بشنود. همینطور هنگامی که پیانوی تنها مینوازد، اغلب کوچکترین توجهی به دیگران از خود نشان نمیدهد. او خود با «گوش ذهنی خود»۱ میشنود. در حالی که چشمانش و حرکت تقریباً دیدهنشدنی انگشتانش نشان از آن دارد که او در حال دنبال کردن کشش و کوششی است که در روح و روانش رو به خاموشی تدریجی دارد. پیانو برای او لال و بیصداست همانگونه که خودش ناشنواست.
«… برای افراد تازهوارد مشاهده بازتاب موسیقی برخاسته از ژرفای روح و روان این مرد بر چهرهاش، شگفتانگیز و تعجبآور بود. به نظر میرسد آهنگهای جسورانه، تحکمآمیز، محکم و تند و بیپروا را به اصوات نرم و آرام ترجیح میدهد. عضلات چهرهاش متورم میشود و رگهایش باد میکند. چشمان وحشیاش وحشیتر و وحشیتر در چشمخانه به گردش درمیآیند، دهانش میلرزد. و بتهوون حالت جادوگری به خود میگیرد که دیوها را فرا خوانده است تا به او قدرت جادویی بدهند.»
بار ناشنوایی کامل، باری سنگین و سهمگین بود، اما استعداد عظیم و نبوغ کلان بتهوون بر آن سهمگینیها پیروز شد. این حقیقت که او چندین سال آنگونه پربار به تصنیف موسیقی ادامه داد نمونهای است از سازگاری با زندگی بهرغم تمام کاستیها.
پینوشت
۱-He hears it himself in the mind,s ear
ترجمه: هوشمند ویژه